یاد ایامی....
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
مطمئن باشید پست بعدی بیوگرافی ایشون خواهد بود ...
امیدوارم که تا امروز از این وبلاگ خوشتون اومده... به هر حال میخواهم که یک بیوگرافی کامل از شاعر بزرگ کشورمان ( فردوسی) بگذارم...
حکیم ابولقاسم فردوسی ، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد . طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد.
فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت . و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری برزگ به نام «شاهنامه» شد .
شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد ، مجموعه ای از داستانهای ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند .
فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد ،در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود ، عرضه داشت ،
تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود.سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.
و فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد و از غزنین که پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر بسر برد و سپس به زادگاه خود بازگشت.
علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود ، ولی سلطان محمود پیرو مذهب تسنن بود و بعلاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود.
همین امر باعث شد که وی به پیمان خود وفادار نماند اما چندی بعد سلطان محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد که همان شصت هزار دینار را به طوس ببزند و به فردوسی تقدیم کنند ولی هدیه سلطان روزی به طوس رسید که فردوسی با سر بلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته بود و در گذشته بود.
و جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه چادشاه خودداری نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود.
معروف ترین داستانهای شاهنامه : داستان رستم و سهراب ، رستم و اسفندیار ، سیاوش و سودابه
زال و رودابه است.
شعری از داستان رستم و اسفندیار را با هم می خوانیم:
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از کوهسار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد بنوش
همه بوستان زیر برگ گلست ،
همه کوه پر لاله و سنبل است
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بجنبد همی.
من از ابر بینم همه باد و نم
نگه کن سحر گاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همه نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار.
سلام...
به این فکر افتادم که بعد از دو شعر زیبا از دو شاعر گران قدر ایران پر گهر ما بهتر است که کمی درباره زندگینامه ها و نحوه زندگی شاعران بزرگ صحبت کنیم....
از استاد گران قدر استاد شهریار شروع میکنم:
محمدحسین بهجت خشکنابی تبریزی ، متخلص به شهریار از نام آوران شعر فارسی در روزگار ماست. او فرزند حاج میرزا آقا خشکنابی است که در سال 1285 خورشیدی در تبریز زاده شد. شهریار تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در در تبریز گذراند و سپس راهی تهران شد.
در دارالفنون درس خواند و آنگاه ، به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران رفت.ام به سبب یک رویداد عاشقانه، درس و بحث را رها کرد و به خدمات دولتی روی آورد. شهریار در آغاز در اداره ثبت اسناد مشغول به کار شد (1310سال) پس از چندی به نیشابور رفت و دو سالی نیز در مشهد گذرانید.آنگاه به تهران آمد و به خدمت در شهرداری مشغول شد و سال بعد به بانک کشاورزی انتقال یافت و تا روزگار بازنشستگی در آنجا مشغول به کار بود. شهریار در آغاز (بهجت) تخلص می کرد و پس از آن، شهریار را برای تخلص خویش برگزید.
حال شعر زیبایی رو از این شاعر بزرگ می گذارم....
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر گرفتی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خوندل می خورم و چشم نظر بازم جام جرمم اینست که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد ، که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا ! هیچ نیرزد که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو ، کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من که خود سیزدهم ، از همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو ازآن دگری ، رو که مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا ! چه کنم؟ لعلم و والا گهرم
ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچکس نبود روا
قطره دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش
قطره علم است اندر جان من وا رهانش از هوا وز خاک تن
صد هزاران دام و دانه است ای خدا ما چو مرغان حریصی بی نوا
گر هزاران دام باشد هر قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم
از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم شد از لطف
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد
مائده از آسمان در میرسید بی شری و بیغ و بی گفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس بی ادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد،حق خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این دایم است و کم نگردد از زمین
بد گمانی کردن و حرص آوری کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدا رویان نادیده ز آز آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات وز زنا افتد و با اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بی باکی و گستاخی است هم
هر که بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پر نور گشت ست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب شد عزازیلی ز جرات رد باب
گردش ای چرخ به کامم کردی قرعه بخت به نامم کردی
آهویی را که رمیدی از من خواندی افسونی و رامم کردی
تو هما اوج نشینی ز چه روی آشیان بر لب بامم کردی
غیر دشنام به آیین تو نیست سهو کردی که سلامم کردی
دیر جوشی تو جان من سوخت پخته ای باز که خامم کردی